می ترسم !
از این که هر بار با خستگی فراوان از سر کار بر میگردم و لذت می برم !
از چه ؟!
از تنهایی .
از این که کسی منتظرم نیست !
از این که کسی با آغوش باز به استقبال اَم نمی آید .
از این که کلید را که می چرخانم و از پشت در صدای بچگانه فرزندان نداشته ام را نمی شنوم !
می دانی چه می گویم ؟!
از تنهایی لذت می برم.
من این نبودم !
اما نمی دانم چه شد !
هیچ برنامه ای برای این حالت از زندگی نداشتم.
فقط حس میکنم که لذت می برم
از تنهایی
و از اینکه شاید
شاید !
و شاید !
در گوشه ای از این شهر
پسر اَت را که صدا می زنی
حرف به حرف " سین" "واو" "ر" "نون" الف" را
باد
به نحوی
در گوش هایَم بپیچاند
و من کیفور شوم .
و همین مرا بس است برای ادامه زندگی !